سفر...

امسال شنگول بودم که نمیخوایم بریم مسافرت...اما انگار پدر جان طی یک اقدام به ظاهر خیرخواهانه منو مادر و میخواد مجبور به سفر کنه!اونم با ماشین...
من که فقط از سفر پارسال خاطره ی بد دارم...پدرجان قدبلند،صندلیشو تا آخر میکشه عقب و مادر جلو...مادر بزرگ رو هم بردیم و پا درد داشت مجبور بودیم بزاریم بشینه پشت مادر!
منم با این قدم نشستم پشت پدر!!!مُـــــــــــــــــــــــــردم!پشت صندلی جای پاهام نبود...بسکـــــه دراز تشریف داریم 206 برایمان کوچک بود!
به همین دلیل اصلا دلم نمیخواد برم مسافرت!
با اینکه 206 نیست اما بازم وقتی یادش میوفتم چشمام سیاهی میره...اولین شهری که رسیدیم سنندج بود که خواستیم بریم بیرون گفتم زشته با دمپایی برم منم که همش تو ماشین بودم پاهام ورم کرده بود از اون طرف هم کفش دم دستم یه کفش پاشنه بلند بود و منم پوشیدم و چنان پامو زد که اولا روش پوست نمیورد و مجبورم کرد کل مسافرتو با دمپایی باشم...لعنتی!
ضمنا قراره بریم شمال واسه عزا داری منم که همینجوری تاریک دنیا هستم اینارم ببینم رو روحیم تاثیر میزاره پس!!!!!
تصمیم دارم نرم...یا اینکه باید مامانم اینا منو با هوا پیما بفرستن...من نمیخوام هیچ شهری رو ببینم...همون دفعه های قبل بسمه...

اصلا شاید نرفتم...1 ماه دور از آبادان باشم کجا برم؟؟؟؟انزلی؟؟رشت؟؟؟تبریز؟؟؟
ای بدم میاد!


پریا نوشت1:

تجربه ثابت کرده

اگه عاشق

یا شکست خورده نباشی

کلا باید وبلاگ نویسی رو بیخیال شی!


پریا نوشت2:

کسی بود که می گفت :

عاشق هر کسی شدیم ، گفت : من جای خواهرت !

از هر کی بدمون اومد ؛ گفت : می شه بشم زنت !

شانس ما!


جوانمردی واقعی...


تابلویی که می بینید، اثر «وینسنت لوپز» نقاش اسپانیایی قرن 18 روایت کننده ی یکی از داستان های تاریخ ایران باستان است.

در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.

در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود. چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد. اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست.

کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازا از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.

می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند و نیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»

آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود، خود را کشت. هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد.

از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است.

 

معلوم نیست چرا ایرانیان سعی نمیکنند داستانهای غنی خود را گسترش دهند و به جای آن به سراغ داستانهایی میروند که عربها چگونه زنان را به صیغه خود در میاوردند.

متاسفانه از اونهایی که وظیفشون ترویج فرهنگ اصیل ایرانیه انتظاری نمیتوان داشت چون اصولا اعتقادی به این فرهنگ اصیل ندارند و فرهنگ وارداتی و تهاجمی عرب را با فرهنگ اصیل و نجیب ایرانی ترجیح میدهند. بیایید خودمان با انتشار و گسترش این گونه مطالب به یکدیگر کمک کنیم تا مردانگی اجدادمان را در برابر تهاجم نامردی دیگران به خود و فرزندانمان بشناسانیم.

برای نگاره...

نگاره همچین پستی رو گذاشت منم همچین هوسی شدم بنویسم که بازم اینم مخصوص خودشه با درک بالاش فقط واسه نگاره!
من تولدم هیچ رازی نداره!
اصلا من تو زندگیم هیچ رازی ندارم!
مامانم متولد انزلیه بابام اهواز خودمم متولد رشتم اما همگی آبادان زندگی میکنیم.

مامانم معلمه و بابامم رئیس بانکه و استاد دانشگاه بانکداری اهواز...خودمم که میشناسی!
منم6ماه بعد عروسی مامانم اینا در اوج هوشیاری بابا و مامانم درست شدم جدا از هرگونه مستی و اضافه کاری...تو دوران حاملگی که مامانم کلی حالش بد بود و از اونجایی که سالی که نکوست از بهارش پیداس گند از آب در اومدم!
در کل!توی ماه عسل مامانم اینا بودم وکلی عذاب دادم...اینم بگم که مامانم عاشق دختر بود اما وقتی رفتن سونوگرافی گفتن پسره مامانم چندبار رفت اما هر دفعه گفتن پسره اما موقع بدنیا اومدن دختر از آب درومدم...اینا همش به خاطر نذر و نیاز مامانم بود وگر نه پسر میشدم...

ادامه مطلب ...

دوچرخه!

کودکی به مامانش گفت:

من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد.

مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت: آره.

مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده

.

نامه شماره یک

سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستدار تو

بابی

 

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.

 

نامه شماره دو

سلام خدا

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

بابی

 

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

 

نامه شماره سه

سلام خدا

اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی

 

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد.

تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا.

مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش. بابی رفت کلیسا.

یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا

مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده



پریا نوشت:

چی شد من به دنیا اومدم؟

-- والا تو قرار بود فقط یه بوس باشی!!!.


پریا نوشت2:


چکیده ی همه ی احکام توضیح المسائل:

اگر طوری باشد که خوشت بیاید ! حرام است !!! 

خداوندا اگر روزی بشر گردی!

خدایا کفر نمی‌گویم،

 

پریشانم،

 

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

 

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

 

خداوندا!

 

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

 

لباس فقر پوشی

 

غرورت را برای ‌تکه نانی

 

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

 

و شب آهسته و خسته

 

تهی‌ دست و زبان بسته

 

به سوی ‌خانه باز آیی


زمین وآسمان را کفر می گویی نمی گویی؟؟؟

 

نمی‌گویی؟!

 

خداوندا!

 

اگر در روز گرما خیز تابستان

 

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

 

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

 

و قدری آن طرف‌تر

 

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

 

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

 

زمین وآسمان را کفر می گویی نمی گویی؟؟؟

 

نمی‌گویی؟!

 

خداوندا!

 

اگر روزی‌ بشر گردی‌

 

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

 

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

 

خداوندا تو مسئولی.

 

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

 

در این دنیا چه دشوار است،

 

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار

 

است…

 

                                             دکتر علی شریعتی


پریا نوشت1: فتح شد!!!!

 

پریا نوشت2:تایپ بی تایپ

اینو خودم با آبرنگ رنگ کردم


طفل بودیم و بی گناه...

دیروز بعداز مدت ها تصمیم گرفتم برم خونه ی مادر بزرگم و حالا هم که همشون رفتن انزلی من نمیدونم واسه چی رفتم میشه گفت شاید واسه اینکه یه مدت تنها باشم و به هیچی فکر نکنم که یکی از دوستای دوران بچگیم و دیدم که همون موقع هم از من 4-5سال بزرگتر بود وقتی که من10 سالم بود. یادمه من از مامان و بابام خواهش میکردم که بزارن برم خونه ی مامان بزرگم که فقط با اون بازی کنم چون تقریبا سالی یه ماه میومدن اونجا آخه قطر زندگی میکردن و کار باباش تو بندر عباس بود و مادر بزرگش اینجا و خونشون رو به روی هم. وقتی دیدم دم در استاده بود کلی به ذهنم فشار آوردم که ببینم این کیه؟آخه قیافش خیلی آشنا بود...وقتی رسیدم به در خونشون یهو خالش اومد بیرون و داد زد پریـــــا...حالت چطوره؟؟؟خیلی وقته ندیدمت!

یهو گفت پریا؟؟؟این پریاس؟؟؟تا خالش منو معرفی کرد منم یافتم که این کیه!و بعله کاملا متوجه شدم...

وقتی که رفتم خونه کلی به خاطراتم باهاش خندیدم...خدایا من اینو چقدر اذیت کردم.به هر حال کودک بودیم و ساده...اما فکر نکنم من زیاد ساده بوده باشم.

فکر کنم همون تابستون عروسی دائیش بود و منو دائیمم رفته بودیم دائیمم بازی کردن با تمام بچه های کوچه رو بامن منع کرده بود و فقط اجازه داشتم با این و یکی دوتا دختر دیگه بازی کنم. عقد بود یا حنابندون درست یادم نیست منو اون باهم تویه اتاق نشسته بودیم چون اتاقه نسبت به جاهای دیگه خنک تر بود...یادم نیست بحث سر چی بود که بهم گفت پری یه بار دیگه حرف بزنی یکی میزنمت که پهن شی!میدونی که کمربند مشکی دارم... گفت چرت نگو من کمر بند مشکی ندارم اما همینجوری یکی میزنم تو صورتت جرات داری منو بزن و دویدم سمتش تا اومد پاشه یکی زدم تو صورتش یکیم با پام زدمش که دیگه بلند نشد منو بزنه همون موقع خالش اومد تو و گفت چه خبره؟؟؟من تا دیدم اوضاع خیته سریع شروع کردم به گریه کردن و رفتم پیشش و گقتم فروغ یه چیزی به اشکان بگو همش منو میزنه دستم کبود شد!

پسره هم همینطور مونده بود خالش هم کلی نصیحتش کرد که اذیتش نکن و از این حرفا و قتی خالش رفت اومد دنبالم و گفت پری آخر کتکه رو از من می خوری! گفتم برو بابا...تو رفتی خالتو صدا کردی...اما دیدی که من چطوری زدمت،واسه این لوس بازیت بدبلایی سرت میارم.خلاصه خالش اومدو مارو آشتی داد ولی من هنوز آشتی نکرده بودم میخواستم این پسره رو بشونم سر جاش که دیگه واسه من یکی کلاس نزاره...

اونجا یه زنی بود بدبخت عرب بود و بسیار بی کلاس...سبزه بود ولی پن کیک و کرم پودر سفید زده بود اونم فقط به صورتش!موهاشم زرد کرده بودو چشماشو سیاه...کلی بگم زشت شده بود اشکانم اومد گفت پری اون زنه رو میبینی؟؟؟عین داروکولاس!منم با این خندیدم و وقتی رفت رفتم همینو گذاشتم کف دست دختر همون زنه!وقتی دختره به مادرش گفت گفتم باور کنین من خیلی ناراحت شدم که اون همچین حرفی رو درمورد شما زده بهتر دیدم که بهتون بگم...

اونم رفت به بابای اشکان گفت که اون همچین حرفیو زده و باباشم دعواش کرد طوری که پسره وسط مهمونی زد زیر گریه!منم یه لحظه تا دیدم داره گریه میکنه دلم واسش سوخت و رفتم به عنوان صمیمی ترین دوستش دلداریش دادم...بیچاره بهم میگفت پریا تو ناراحت نباش! نمیدونست گندیه که خودم زدم...خلاصه باباش اشکانو سوار ماشین کرد و من دیگه ندیدمش تا فردا صبحش. وقتی دیدم خودش ناراحت نیست منم دیگه عذاب وجدان نداشتم گرچه از همون اولم نداشتم اون دختره هم دیگه مامانش نزاشت بیاد با ما بازی کنه منم که اصلا ککم نمیگزید همچین دوست    بی خودیو از دست بدم اصلا ناراحت نبودم!

چه دورانی داشتم من...اما همیشه با این همه زرنگ بازیا از بقیه عقب می موندم نه از نظر روابط شایدم فقط به خودم تلقین میکردم.نمیدونم چرا؟؟؟!

دخترا....

دخترها مثل سیب های روی درخت هستند. بهترین هایشان در بالاترین نقطه درخت قرار دارند. پسرها نمی خواهند به بهترین ها برسند چون از سقوط می ترسند، بنابراین به سیب های پوسیده روی زمین که خوب نیستند اما به دست آوردنشان آسان است، اکتفا می کنند. سیب های بالای درخت فکر می کنند مشکل از آنهاست درحالی که آنها فوق العاده اند. آنها فقط باید منتظر آمدن پسری بمانند که آن قدر شجاع باشد که بتواند از درخت بالا بیاید.

 

78:

سفرنامه ابن بطوطه: 

" به قزوین که رسیدیم ، شب بود 

... 

بگذریم، 

خدا لعنتشان کند! "

نامه ی یک پسر به پدرش!

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:

پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستاسیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.

با عشق

پسرت

  John

پاورقی: پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هر وقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.

مادر پدربزرگ به کما رفت!!!

دیروز خبر رسید که مادر پدربزرگ به کما رفته!
فکر کنم تقریبا94 سالش بوده وبازم شنیدم که کلا هیچ بیماری نداشته و سکتش به خاطر کهولت سنه...
البته اینم بگم که آلزایمر داشت و گاهی اوقات توهم میزد!

به هر حال زیاد ازش خوشم نمیومد اون موقع که اونجا بودیم که هیچ اما وقتایی که تقریبا بزرگ شده بودم و میرفتیم انزلی این زن اصلا خوش اخلاق نبود خونش کنار مرداب بود و روی دیوارای بلوکیش همیشه پر حلزون بود که با دمپایی میکشتمشون!
یه باغیم توی حیاطش داشت که خیلی قشنگ بود اما برای اینکه من نرم تو باغش میگفت مار داره!(چه بد جنس بود)
یه چاهم داشتن که خیلی گود بود تا یکم اذیت میکردم داد میزد پِریا آمادو بوشو تا بیندازمت تو چاه!
تازشم میدونست که زیاد شمالی حالیم نمیشه جلوم شمالی با مامانم اینا حرف میزد تا من هیچی نفهمم!
خلاصه بگم که اصلا مهربون نبود...اصلا هم واسم فرقی نمیکنه که بمیره.
اصلا به من چه!؟؟


پریا نوشت1:الان فهمیدم که مادر پدر بزرگ مرد...

پریا نوشت2:عاقبت کل انداختن بی مورد با بقیه همینه دیگه!!!!!!

نمیدونم چجوری ولی هر چه سریعتر وبلاگتو درست کن دانیال جان...

پریا نوشت3:این ژله رو هم من درست کردم!!!


سفر مجردی...

امشب رفتم خونه ی مامان بزرگم همراه آقای بابا...
از اونجایی که فشار پدر آقای بابا بالا رفته بود پدر جان یه سری خوراکی جهت دوپینگ آقای پدر بزرگ خرید منم رفتم دنبالش،بابام گفت چیزی نخری که بچه ها زیادن اونجا سرش دعوا میشه گفتم باشه یه دونه میخرم تو ماشین میزارم...رفتم حدود کلی چیز خریدم که شد 10 هزار تومن!
بابام گفت یه دونه خریدی دیگه؟؟؟
گفتم من کی گفتم یه دونه؟؟؟گفتم یه کیـــــــسه!
حالا خونه ی مامان بزرگ هیچ خبری نبود یعنی هیشکی نبود...زنگیدم عمه خانم بیاد که خسته بود از عمویی ها هم خبری نبود بعد فهمیدم عمو کوچیکه داره نقشه میکشه بره سفر...
وقتی اومد گفتم ها!!!مارکوپولو شدی هر هفته سفری...این دفعه کجا؟؟؟
گفت حضرت سلیمون!(همون جایی که من عاشق محیطشم)
تا شنیدم همچین غمباد گرفتم گفتم با کی؟؟؟
گفت با دوستان...جون پری اگه مجردی نبود می بردمت...
گفتم برو بابا...از تو نفعی به ما نمیرسه...زنم که گرفتی که دیگه هیچ همین قیافتم نمی بینیم!جون من اگه زن گرفتی تک تک موهاتو پرپر میکنم!(تهدیدو حال کنین)
میگه می خوای تو رو بگیرم؟؟؟زشتو!
بعد رفته یه تفنگ شکاری و منقل و سیخ و قلیون و پاسور و ویسکی برداشته داره ریلکس میبره تو ماشین...
بابام میگه کی رانندگی میکنه؟؟؟میگه من...بابام گفت ای بابا...تو الان کلت گرمه،گیجی،مثل آدمم که رانندگی نمیکنی!
همین الان 6 بار این بالشتی که زیر دست منه رو شوت کردی...
مامان بزرگم میگه چیزی جا نزاری که همش که میری یه چیزی جا میزاری...(هفته ی پیش چادر مسافرتی رو جا گذاشت)
منم کلی سفارش کشک و آلوچه و قارا دادم که بخره.
اصلا خوشم نمیاد من خودم عاشق مسافرت مجردیم ولی نمی تونم برم ولی اون هر هفته داره میره البته جدا از بحث سن همش موضوغ جنسیته که متاسفانه واسه من خیلی سخته...اینو درک میکنم...
تو این موارد همش همینه...
کاریشم نمیشه کرد!
راستی پری واقعا حسود نیست فقط گاهی اوقات زورش میگیره!

مرده ی شکولات پیچ...

کلا یه سری برنامه هست که واسه دیدن یه سن خاصی ممنوعه!
فکر کنم واسه من باید این فیلمایی که توش قبر و مرده نشون میده رو ممنوع کنن.دیشب به ذهنم رسید که اگه یه مرده تو قبر زنده بشه اگه توی تابوت باشه که حداقل یکم اکسیژن داره اما مثلا ما مسلمونا که مرده هامونو تویه تیکه پارچه شکلات پیچ میکنیم بعد یه سنگ میزاریم سرش و یه عالمه خاک میریزیم روش اگه زنده بشه که دیگه کارش تمومه!

بهتره بره بمیره...
یادمه بچه بودم 5-6سالم بود یکی از دوستای مامانمم فوت کرده بود یکیم نبود به من بگه بچه برو اون عقب بتمرگ!
رفته بودم دم قبر ایستاده بودم والا قبر که نبود غار بود یه زنه هی پیله کرد بزار ببینمش بزار ببینمش اونام پارچه رو از روی صورتش برداشتن زنه تا دیدش غش کرد یه خانمیم جفت من بود ترسید دنبال آب میگشت منم یه قمقمه ی آب داشتم که بندش تو گردنم بود همینطوری محکم کشیدش که نزدیک بود بیوفتم تو قبره!!!
بعدشم ترسیدم رفتم عقب!حتما باید یه بلایی سرم میومد تا دست از فضولی بردارم!
داشتم سکته میکردم!

پریا نوشت1:راجع به اون عکس پایین:
بزار کاملش کنم...من یه خال بالای لبم دارم که اون طرفه تو عکس نیوفتاده.پوستمم سفیده...هیچ شباهتیم به جنوبیا ندارم چون جنوبی نیستم...درضمن عینکی هم نیستم این عینک مامانمه که یواشکی برداشته بودم!
پریا نوشت2:این اواخر این استاد حسابانمون داره حالمو بهم میزنه!من جام ردیف اوله اون میره ته کلاس می ایسته ولی گوشاشو تیز میکنه تا بین این همه حرف دخترا و سرو صدا حرفای منو با دوستام بشنوه بعد میاد جلو اظهار نظرم میکنه تز هم میده!اصلا خوشم نمیاد...مرد که نباید اینقدر خاله زنک باشه!
دیگه سر کلاس حرف نمیزنم...

کوکولوژی!!

سوال سال!

اون عکسه منه!(تو ادامه ی مطلبه پست پایین)

میخوام بدون در نظر گرفتن شناختی که از من توی این۵ ماه دارید بگید اولین برداشتی که از ظاهرم میکنید چیه؟!

لطفا عادلانه!

راستی!
میخواستم عکسه رو بزارم تو ادامه ی مطلب که نشد رمز دارش کنم!

پس گذاشتمش تو همون پست پایینی...

کوکولوژی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اینم از اون خصوصیا!

دیشب یه فال انبیا گرفتم...از ای کارایی که از من بعیده!
رفتم کتابشو از زیر اون همه کتابای مزخرف روانشناسی و اصول حسابداری و اقتصاد و بانکداری و تربیت اسلامی و کلی از این شر و ورا پیداش کردم...
وسطای فاله نوشته بود در نماز کاهلی نکن تا طالعت از نحسی در بیاد!
جدا هم راست میگفت...تو بد شانسی استادم!

جریان فقدان گوشی رو که گفتم؟؟؟واسه گندی بود که عرشیا زده!من نمیدونم بچه ی11ساله موبایل واسه چیشه؟؟؟
که جریان توبیخیش گریبان گیر ما هم بشه.
اینم گفته باشم که اگه نمیام به کسی سر بزنم واسه اینه که اجازه ی استفاده از اینترنتو ندارم!کلا نمیدونم واسه چی؟؟؟
گفتم که کسی فکر نکنه بی معرفتم!
همه میدونن من یکی خراب رفاقتم!اَییییییییی...
ضمنا!اگه الان اینجا چیزی نوشتم از اون حرفاییه که تو اون دفتر چرت می نویسم...خودمم نمی خونمش چون حالمو بهم میزنه!
ناگفته نماند که یه سری از دوستان فضول سر این دفتر باهم دعواشون شد!
چون نمیزارم اون دفتره رو کسی بخونه...حسابشو کن تا آخر سال اونا سایه ی همو با تیر میزدن!چه زشت...
حالا جریان جدید!!!!


ادامه مطلب ...

حواست باشه دلت نلرزه!

یادم باشد هیچوقت لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمونم

I should keep mind not to forget any demand of

My heart for love not to be left alone.

****

البته ناگفته نماند که این متن عکسم داشت ولی به علت فقدان گوشی که ازش عکس بگیرم نشد واسش عکس بزارم!(بعدا میزارم)

دیروز گند زدم!
واقعا...با یه رفتار خیلی زشت...خیلی از خودم خجالت می کشم و از اون!
نمیدونم چی بگم؟!
دیروز بعد از مدت ها رفتم که یکی از دوستامو ببینم...بین آنتراک کلاسام.
میدونستم که واسش طی یه تصادف اتفاقی افتاده که خیلی عوض شده به منم عکسشو نشون داد،گفت پری اگه دوست داری باهات بیرون نیام...اگه مشکلی داری!
من اصرار کردم که نه عیب نداره من ظاهر بین نیستم خیالت راحت!(عجب دروغگوی مسخره ای هستم)
چیزی نگفتم فقط دعا میکردم جریان اون عکس فقط یه شوخی مسخره باشه...یا شاید سوپرایز!
البته سوپرایز بود ولی افتضاح...
سرتایم رفتم همونجایی که می خواستم ببینمش!
اصلا دلم نمیخواست یادم بیاد...شانس ما چقدرم شلوغ بود و همه عین آدم فضاییا نگامون می کردن...اه اه اه
وقتی داشتیم صحبت می کردیم پیدا بود خیلی استرس داره و من!...انگار به زور نشسته باشم...به زور دارم تحمل می کنم!
فکر کنم فهمیده بود خیلی خنده هام مصنوعی و نگاهم زورکیه!چشمامو بزور از ساعتم بلند می کردم که نگاش کنم و گفتم ببخشید فقط 5 دقیقه می تونم پیشت بشینم تو دیر اومدی و من باید برم سر کلاس...
البته همش بهونه بود...وقتی خواست دستمو بگیره یهویی دستمو از دستش کشیدم بیرون!انگار ترسیده باشم...
بعدشم که بلندشدم رفتم یه خداحافظی زورکی و یه راه رفتن شبیه دویدن انگار که دارم فرار می کنم!

بیچاره رو خیلی معذب کردم،بخدا خیلی سعی کردم صمیمی رفتار کنم...ولی گند زدم...

خب من به اینجاش فکر کرده بودم ولی خیلی زشت بود که همون اول بادیدن عکسش بهش بگم نه!
اون موقع می فهمید به خاطر ظاهرشه...خب خوب نیست آدم اینقدر رک باشه،گرچه خیلی واسم آسون بود!
یه لحظه خودمو گذاشتم جاش...خب اگه کسی به منم همچین حرفی میزد خیلی ناراحت میشدم ولی این کارم درست نبود...اصلا هیچی درست نبود...اشکال از منه.
یادمه وقتی اولین بار یه بحث دو طرفه با آرمین داشتم گفت شاید قیافت در نگاه اول آدمو جذب کنه اما اخلاقت آدمو فراری میده...تو مغروری،خیلی خودخواهی،ظاهربینی و خلاصه کلی ایراد ردیف کرد و منم همشو رد کردم...
اما دیشب وقتی بهش این موضوع فکر کردم فهمیدم اونم راست می گفت...
پریا نوشت:

یکی از خط های قدیمیمو بعد یه مدت طولانی روشن کردم،دیشب یه شماره ای به گوشیمsms داد!

متنش این بود:

اون- اون موقع که زنگ زدم شارژ نداشتم الانم بهت میگم تو هم برو بهش بگو استاد میگه ارزش کار ما بالاتر از مسابقات استانیه.
من-شما؟؟؟
اون-استاد
من-استاد کیه؟؟
اون-علیرضای گیج!مگه تو بغیر از ووشو ورزش دیگه ای هم کار می کنی؟؟؟
من-من کجام شبیه علیرضاست؟؟؟
اون-علی ترو خدا مسخره بازی در نیار حوصله ندارم!الان دوباره اون پسره زنگ زد منم شستمش با حرف!
من-کدوم پسره؟؟
اون-همونی که می خواد باهام خصوصی بگیره.حوصلشو ندارم،این اتیغه هارو از کجا پیدا می کنی؟؟؟
من-عتیقه رو اینطور مینویسن!
اون-  اع!
من-راستی من واقعا علیرضا نیستم.

نکته!چقدر حرف کشیدم از مرده!

 

یک عمل کاملا بدون فکر...



علت هر شکستی عمل کردن بدون فکره


the main reason for each failure is to rush decision

الحق که چه دوستان کرکس صفتی داریم ما!

فقط منتظرند که آدم بی خیال یکی بشه تا تا سریع تو هوا بقاپنش!
امروز که دوستم
sms داد گفت رزا جریانو واست تعریف کرد؟؟؟
من گفتم چه جریانی؟؟؟گفت پس اون روز که داشت باهات چت می کرد چی گفت؟؟؟
منم خلاصشو گفتم بعد فهمیدم که رزا جان چه پیوند عاشقانه ای برقرار کرده!!!به به!

منم به شوخی به رزا smsدادم!
مگه نگفتم دست رو شوهر من نزار؟؟؟ایشالا با یه بچه ولت کنه!
گفت باز چته؟؟
گفتم من چمه؟؟؟محیا همه چیو بهم گفت!!!
گفت اون از اولم مال تو نبود الانم نیست!
گفتم مال من نیست مال تو هم نیست!نمی زارمم مال تو بشه...
گفت فعلا که مال منه!بای...
من همین طوری چنبرک زدم گفتم ای بابا!این چش بود؟؟؟
من که داشتم باهاش شوخی می کردم،این چه طرز حرف زدنه مثلا چندسال باهم دوستیم.

پریا نوشت:
در کل دخترا همه نامردن...مخصوصا وقتی پای یه پسر در میون باشه دوستای چندین و چند سالشونو فراموش میکنن!

بخشکی شانس...

بیچاره ما دخترا!

اگه خوشگل باشن میگن این چه جیگریه.

اگه زشت باشن میگن کی اینو بگیره.

اگه تپل باشن میگن این چه گوشتیه.

اگه لاغر باشن میگن مردنیه.

اگه مودبانه صحبت کنندمیگن چه لفظ و قلم.

اگه رک و راست باشن میگن چه بی حیاست"خودم و ایهام".

اگه بخوان یه خرده فکر کنند میگن چه ناز می کنه.

اگه سریع جواب بدن میگن چه حاضر جوابه.

اگه تند راه برند میگن داره میره سر قرار.

اگه آروم راه برند میگن دختره اومده بیرون چرخ بزنه ول بگرده.

اگه با موبایلش حرف بزنه میگن حتما داره با دوست پسرش حرف میزنه.

اگه خاستگارش رد کنه میگن حتما یکی زیر سر داره.

اگه حرف شوهر پیش بکشه میگن دختره سرسفید چشم و گوشش می جنبه.

اگه به خودش برسه میگن دلش شوهر می خواد.

اگه()()()()()()که بمیره خوبه؟؟؟؟

پریا هستم...

میچرخم آخر سر ببینم به کجا میرسم!

چرخش360 درجه!

پریا هستم!

اینجا جامه!می مانیم...